روزی دختری و پسری دست در دست هـــم در خیابان قـــدم میــزدنـــد
همدیگر را در آغـــــوش گرفـــته بودند کـــه یـــک ماشین بنــــز مدل بالا جلو پای دختر ایـــستاد و بوق زد
دختر دست پســــر را رها کرد و گفـــت که دیگر هوا سرد است و نمیتوانم
باتـــو پیاده روی کنم و سوار ماشین شــــــد.راننــــده به دختـــر گفت
ببخشید خانــــوم من رانـــنده آقایـــی که کنار شـــما بود هستم لطـــفا
پیاده شوید!!!